شاهزاده ابراهیم و فتنه خونریز

افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی

شهر یا استان یا منطقه: --

منبع یا راوی: گردآورنده: ابوالقاسم انجوی شیرازی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 137-143

موجود افسانه‌ای: --

نام قهرمان: شاهزاده ابراهیم

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: دختر فتنه خونریز

«پیرزن» های قصه ها و افسانه ها، مکار، سیاس، مطلع، طماع و زیرک و کاردان هستند. این خصوصیات در بیشتر قصه ها در خدمت «ضدقهرمان» قرار می گیرد. در برخی از قصه ها و افسانه ها هم قهرمان از اطلاعات و هوش و فراست و زرنگی «پیرزن» استفاده می کند. در روایت «شاهزاده ابراهیم و فتنه خونریز» قهرمان با راهنمایی ها و تلاش های «پیرزن» به محبوب خود می رسد. از جمله راه کارهایی که کمک قهرمان (پیرزن) برای رسیدن قهرمان به دختر طرح می کند، استفاده از زبان هنر (نقاشی) است. وی از این طریق با تلقین مثبت، نگاه منفی دختر را نسبت به مردان تغییر می دهد. استفاده از زبان رمزی، نشانه ها و شعر در دیگر قصه ها انجام پذیرفته، حال می توان به این زبان ها، زبان هنر را نیز افزود.

یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. در زمان های قدیم پادشاهی بود که هر چه زن می گرفت، بچه ای گیرش نمی آمد. پادشاه همین طور غصه دار بود تا این که یک روز آینه را برداشت و نگاهی در آن کرد، یک مرتبه ماتش برد. دید ای وای! موی سرش سفید شده و صورتش چین و چروکی شده. آهی کشید و رو به وزیر کرد و گفت: «ای وزیر بی نظیر! عمر من دارد تمام می شود و اولاد پسری ندارم که پس از من صاحب تاج و تخت من بشود. نمی دانم چکار کنم چه فکری بکنم؟» وزیر گفت: «ای قبله عالم! من دختری در پرده عصمت دارم. اگر مایل باشید تا او را به عقد شما در بیاورم. شما هم نذر و نیاز بکنید و به فقیران زر و جواهر بدهید تا بلکه لطف و کرم خدا شامل حالتان بشود و اولادی به شما بدهد.» پادشاه به گفته وزیر عمل کرد و دختر وزیر را عقد کرد. پس از نه ماه و نه روز، خداوند تبارک و تعالی پسری به او داد و اسمش را شاهزاده ابراهیم گذاشتند. پس از شش سال، شاهزاده ابراهیم را به مکتب گذاشتند و بعد از آن او را دست تیراندازی دادند تا اسب سواری و تیراندازی را یاد بگیرد. نگو بعد از مدت کمی، هم اسب سواری و هم تیراندازی را به خوبی یاد گرفت. از قضای روزگار، یک روز شاهزاده ابراهیم به پدرش گفت: «پدرجان من می خواهم به شکار بروم.» پادشاه پس از اصرار زیاد پسرش به او اجازه داد تا به شکار برود. نگو، شاهزاده ابراهیم به شکار رفت و همین طور که در کوه و کتل ها می گشت، ناگهان گذارش به در غاری افتاد. دید یک پیرمردی در غار نشسته و یک عکس قشنگی به دست گرفته و دارد گریه می کند. شاهزاده ابراهیم جلو رفت و پرسید: «ای پیرمرد این عکس مال کیه؟ چرا گریه می کنی؟» پیرمرد همین طور که گریه می کرد، گفت: «ای جوان دست از دلم بردار.» ولی شاهزاده ابراهیم گفت: «ترا به هر کی که می پرستی، قسمت می دهم که راستش را به من بگو.» وقتی که شاهزاده ابراهیم قسمش داد، پیرمرد گفت: «ای جوان حالا که مرا قسم دادی، خونت بگردن خودت. من این قصه را برایت می گویم. این عکسی را که می بینی، عکس دختر فتنه خونریز است که همه عاشقش هستند ولی او هیچ کس را به شوهری قبول نمی کند و هر کس هم که به خواستگاریش برود، او را می کشد.» نگو که او دختر پادشاه چین است. شاهزاده ابراهیم یک دل نه بلکه صد دل، عاشق صاحب عکس شد و با یک دنیا غم و اندوه به منزل برگشت و بدون این که لااقل پدر یا مادرش را خبر کند، بار سفر را بست و به راه افتاد. رفت و رفت تا اینکه به شهر چین رسید. چون در آن شهر غریب بود، نمی دانست به کجا برود و چکار بکند. همین طور حیران و سرگردان در کوچه های شهر چین می گشت. یک مرتبه یادش آمد که دست به دامن پیرزنی بزند، چون ممکن است که بتواند راه علاجی پیدا کند. خلاصه تا عصر همین طور می گشت تا یک پیرزنی پیدا کرد. جلو رفت و سلامی کرد. پیرزن نگاهی به شاهزاده ابراهیم کرد و گفت: «ای جوان اهل کجایی؟» شاهزاده ابراهیم گفت: «ای مادر، من غریب این شهرم و راه به جایی نمی برم.» پیرزن دلش به حال او سوخت و گفت: «ما یک خانه خرابه ای داریم، اگر سرتان فروگذاری می کند به خانه ما بیائید.» شاهزاده ابراهیم همراه پیرزن به راه افتاد تا به خانه پیرزن رسیدند. نگو شاهزاده ابراهیم همین طور در فکر بود که ناگهان زد زیر گریه و بنا کرد گریه کردن. پیرزن رو کرد به او و گفت: «ای جوان چرا گریه می کنی؟» شاهزاده ابراهیم گفت: «ای مادر، دست به دلم نگذار !» پیرزن گفت: «ترا به خدا قسمت می دهم، راستش را به من بگو، شاید بتوانم راه علاجی نشانت بدهم.» شاهزاده ابراهیم گفت: «ای مادر از خدا که پنهان نیست، از تو چه پنهان من روزی عکس دختر فتنه خونریز را دست پیرمردی دیدم و از آن روز تا به حال عاشقش شده ام و حالا هم به این جا آمده ام تا او را ببینم.» پیرزن گفت: «ای جوان رحم به جوانی خودت بکن، مگر نمی دانی که تا به حال هر جوانی به خواستگاری دختر فتنه خونریز رفته کشته شده؟» شاهزاده ابراهیم گفت: «ای مادر می دانم، ولی چه بکنم که دیگه بیش از این نمی تونم تحمل بکنم و اگر تو به داد من نرسی من می میرم.» پیرزن فکری کرد و گفت: «حالا تو بخواب تا من فکری بکنم. تا فردا هم خدا کریم است.» صبح که شد، شاهزاده ابراهیم مشتی جواهر به پیرزن داد. وقتی پیرزن جواهرها را دید، پیش خودش گفت: «حتماً این یکی از شاهزاده هاست ولی حیف از جوانیش می ترسم که آخر خودش را به کشتن بدهد.» خلاصه پیرزن بلند شد و چند تا مهر و تسبیح برداشت و سه چهار تا تسبیح هم به گردنش کرد و عصایی به دست گرفت و به راه افتاد و همین طور شلان شلان و سلانه سلانه رفت تا به بارگاه دختر فتنه خونریز رسید و آهسته در زد. دختر یکی از کنیزها را فرستاد تا ببیند کیست. کنیز رفت و برگشت و گفت که: «یک پیرزنی آمده.» دختر به کنیز گفت: «برو پیرزن را به بارگاه بیار.» پیرزن همراه کنیز داخل بارگاه شد و سلام کرد و نشست. دختر گفت: «ای پیرزن از کجا می آیی؟» پیرزن مکار گفت: «ای دختر! من از کربلا میام و زوار هستم و راه را گم کردم تا این که گذارم به اینجا افتاد.» خلاصه پیرزن با تمام مکر و حیله ای که داشت سر صحبت را همین طور باز کرد تا یکمرتبه ای گفت: «ای دختر! شما به این زیبایی و به این کمال و معرفت چرا شوهر نمی کنید؟» ناگهان دیگ غضب دختر به جوش آمد و یک سیلی به صورت پیرزن زد که از هوش رفت. پس از مدتی که پیرزن به هوش آمد، دختر دلش به حال او سوخت و برای دلجوئی گفت: «ای مادر، در این کار سری هست. یکشب خواب دیدم که به شکل ماده آهوئی درآمدم و در بیابان می گشتم و می چریدم. ناگهان آهوئی پیدا شد که او نر بود، آمد پهلوی من و با من رفیق شد. خلاصه همین طور که می چریدم پای آهوی نر در سوارخ موشی رفت و هرچه کرد که پاش را از سوراخ بیرون بکشد، نتوانست. من یک فرسخ راه رفتم و آب در دهنم کردم و آوردم در سوارخ موش ریختم تا این که او پاش را بیرون کشید و دوباره به راه افتادیم. این بار پای من در سوراخ رفت و گیر افتاد. آهوی نر، عقب آب رفت و دیگر برنگشت. یک مرتبه از خواب پریدم و از همان موقع با خودم عهد کردم که هر چه مرد به خواستگاریم آمد، او را بکشم. چون دانستم که مرد بی و فاست.» پیرزن که این حکایت را از دختر شنید، بلند شد و خداحافظی کرد و رفت. چون به منزل رسید، جوان را در فکر دید. گفت: «ای جوان! قصه دختر را شنیدم و تو هم غصه نخور که من یک راه نجاتی پیدا کردم.» خلاصه پیرزن تمام سرگذشت را برای شاهزاده ابراهیم گفت و بعد از آن شاهزاده ابراهیم گفت: «حالا چکار باید بکنم؟» پیرزن گفت: «باید یک حمامی درست کنی و دستور بدهی در بینه و رختکن حمام تصویر دو تا آهو، یکی نر، یکی هم ماده بکشند، که دارند می چرند. در مرحله دوم شکل آن دو تا آهو را بکشند که پای آهوی نر در سوراخ موش رفته و آهوی ماده آب آورده و در سوراخ ریخته. در قسمت سوم نقشی بکشند که پای آهوی ماده در سوراخ رفته و آهوی نر هم برای آوردن آب به سر چشمه رفته و صیاد او را با تیر زده و وقتی هم حمام درست شد، خواه ناخواه دختر به حمام می رود و این نقاشی ها را می بیند.» شاهزاده ابراهیم از همان روز دستور داد تا آن حمام را درست کنند. یک، دو ماهی طول کشید تا حمام درست شد. نگو این خبر در شهر چین افتاد که شخصی از بلاد ایران آمده و یک حمامی درست کرده که در تمام دنیا لنگه اش نیست. چون دختر فتنه خونریز آوازه حمام را شنید، گفت: «باید بروم و این حمام را ببینم.» به دستور دختر، در کوچه و بازار جار زدند که هیچکس در راه نباشد که دختر فتنه خونریز می خواهد به حمام برود. خلاصه دختر به حمام رفت و آن نقش ها را دید. یکباره آهی کشید و در دلش گفت: «ای وای! آهوی نر تقصیری نداشته.» و در دل نیت کرد که دیگر کسی را نکشد و بگردد و جفت خودش را پیدا کند. خلاصه از آن طرف پیرزن برای شاهزاده ابراهیم گفت که: «امروز دختر به حمام آمد.» و بعد از آن پیرزن گفت: «امروز یک دست لباس سفید می پوشی و به بارگاه دختر می روی و می گوئی: «آهوم وای! آهوم وای! آهوم وای!» و فوری فرار می کنی که کسی دستگیرت نکند. روز دوم یک دست لباس سبز می پوشی و باز به بارگاه می روی و همان جمله را سه بار تکرار می کنی و فرار می کنی. خلاصه روز سوم یک دست لباس سرخ می پوشی و باز می روی و همان جمله را می گوئی، ولی این بار فرار نمی کنی تا ترا بگیرند. وقتی ترا گرفتند و پیش دختر بردند، دختر از تو می پرسد که: «چرا چنین کردی» و تو هم بگو یک شب خواب دیدم که با آهوی ماده ای رفیق شدم و به چرا رفتیم. پای من در سوارخ موشی رفت، آهوی ماده یک فرسخ راه رفت و آب آورد و مرا نجات داد. طولی نکشید که پای آهوی ماده در سوراخی رفت و من رفتم آب بیاورم که ناگهان صیاد مرا با تیر زد. یک مرتبه از خواب بیدار شدم. حالا چند سال است که شهر به شهر، دیار به دیار به دنبال جفت خودم می گردم.» چون شاهزاده ابراهیم این دستور را از پیرزن گرفت، لباس سفید پوشید و حرکت کرد و به بارگاه دختر رفت و همان عملی را که پیرزن یادش داده بود، انجام داد. دختر به غلام ها گفت: «این بچه درویش را بگیرید.» چون آن ها به طرفش حمله کردند، شاهزاده فرار کرد. شد روز دوم. باز به همان ترتیب روز اول به بارگاه رفت دو مرتبه خواستند او را بگیرند، فرار کرد. خلاصه روز سوم هم مثل دو روز جلوتر، سه مرتبه گفت: «آهوم وای!» ولی این دفعه ایستاد تا او را گرفتند و پیش دختر بردند. نگو همین که دختر چشمش به شاهزاده افتاد، یکدل نه صدل دل عاشقش شد. وی پیش خودش فکر کرد که خدایا! من عاشق این بچه درویش شده ام. خلاصه دل به دریا زد و گفت: «ای بچه درویش تو چرا در این سه روز این کار را کردی و باعث گفتن این حرف ها را برای من بگو.» شاهزاده ابراهیم هم بقیه حرف هایی که پیرزن یادش داده بود، گفت، که ناگاه دختر آهی کشید و از هوش رفت. پس از مدتی که به هوش آمد گفت: «ای جوان! ای بچه درویش! خدا نظرش به ما دو نفر بوده و من هم از این همه خون ناحق که ریخته ام! پشیمانم و حالا هم دل خوش دار که جفت تو من هستم. من گمان می کردم که مرد بی وفاست. نمی دانستم که صیاد، آهوی نر را با تیر زده.» خلاصه دختر از شاهزاده پرسید که: «کیست و از کجا آمده؟» و او هم برایش تعریف کرد که پسر پادشاه ایران است و اسمش شاهزاده ابراهیم است. همان روز، دختر یک قاصدی با نامه پیش پدرش فرستاد که من می خواهم عروسی کنم. پدرش ماتش برد که چطور شده دخترش پس از این همه آدمکشی، حالا می خواهد شوهر بکند. ولی وقتی فهمید که جفت دخترش پسر پادشاه ایران است، نامه ای برای دخترش نوشت که خودت مختاری. از آن طرف، پدر دختر مجلس عروسی برپا کرد و شاهزاده ابراهیم را در مجلس آورد و عقد دختر را برایش بستند. نگو پدر شاهزاده ابراهیم از آن طرف، دستور داد تا تمام شهر و دیار را به دنبال شاهزاده ابراهیم بگردند. ولی غلامان هر چه گشتند، او را پیدا نکردند و پدر شاهزاده چون همین یک دانه پسر را داشت، لباس قلندری پوشید و شهر به شهر دیار به دیار دنبال پسر گشت. نگو در همان روزی که عروسی شاهزاده ابراهیم با دختر فتنه خونریز بود، پدر شاهزاده با آن لباس قلندری گذارش به شهر چین افتاد. دید همه مردم به طرف بارگاه پادشاه چین می روند. از یک نفر پرسید: «امروز چه خبر شده؟» و او هم در جوابش گفت که: «امروز عروسی دختر فتنه خونریز با شاهزاده ابراهیم، پسر پادشاه ایران است.» چون قلندر اسم پسرش را فهمید، از هوش رفت. وقتی به هوش آمد، همراه مردم به بارگاه رفت. خلاصه تا چشم شاهزاده در میان جمعیت به قلندر افتاد، فوری او را شناخت. جلو دوید و پدرش را در بغل گرفت و بوسید و پس از آن دستور داد تا او را به حمام بردند و یک دست لباس شاهی تنش کردند. وقتی پدر شاهزاده از حمام آمد، شاهزاده ابراهیم او را پهلوی پدر دختر برد و به او گفت که: «این پدر من است.» هر دو تا پادشاه همدیگر را در بغل گرفتند. خلاصه تا هفت روز مجلس عروسی طول کشید و شب هفتم دختر را به هفت قلم بزک کردند و به حجله بردند. پس از مدتی شاهزاده ابراهیم دختر را برداشت و با پدرش به مملکت خودشان برگشتند و چون پادشاه هم پیر شده بود، شاهزاده را به تخت نشاند و دستور داد تا سکه به نامش زدند و زندگانی کردن.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد